پيك نيك
سلااام ، يه هفته اي هست كه ثنا خانم يه كم بداخلاق و بي حوصله شده و به مامانش اجازه نميده كه حتي دقيقه اي استراحت كنه، الانم با ٣ روز تاخير ميخواد خودش خاطره ي يه روز خوب كه رفته بود پيك نيك رو براتون تعريف كنه.
سلام به همه ي دوستاي خوب نيني وبلگيم، اين منم كه روز جمعه همراه مامان و بابا و پدرجون و مامان آذر و دايي شهاب رفتيم سمت فيروزكوه 😍
همانگونه كه در عكس مشاهده ميفرماييد بنده بسيار شاد و مشعوف ميباشم زيرا موقعيت موردعلاقه ي بنده اينه كه منو بغل كنن و راه ببرن و مسلما موقعي كه ميريم بيرون پدر و مادر عزيزم چاره اي جز اينكار ندارن 😁😁😁
ما از ظهر رفتيم اونجا و جاتون خالي كباب خورديم (ميگم خورديم چون منم خوردم ، به خاطر خارش لثه هام مامان آذر براي من هم كباب درست كرد تا به دندون بكشم و كيفش رو ببرم ☺️)
تازه بعد از غذا خوردن هم يه آقا هاپوي مهربون و خوشگل كه خيلي هم گرسنه بود اومد پيشمون و منم چون خيلي مهربونم بقيه كبابم به اضافه ي كلي استخون و گوشت بهش دادين خورد و خوشحال شد . ينم عكس هاپو گوگولو
ما تا بعد از ظهر اونجا بوديم و كلي هواي تازه خورديم ، راستييييي اونجا يه چشمه هم داشت كه من پاهام و دست هام رو توش شستم و كلي كيف كردم ولي آبش خيلي سرد بود. بعد از ظهر هم بقيه چايي خوردن و من نگاهشون كردم البته نذاشتم چاي از گلوشون پايين بره چون يه كم بعدش شروع كردم به گريه و مجبورشون كردم كه بند و بساط رو جمع كنن و به خاطر خواب من برگرديم تهران
توي راه برگشت هم وسط راه توقف كرديم و باز هم بقيه خربزه خوردن. راستيييي اينو يادم رفت بگم، اونجا كه بوديم دور و برمون كلي زباله و پلاستيك ريخته بود كه بابا و مامان آذر و دايي در اقدامي زيبا و فرهنگي پاشدن و زباله ها رو جمع كردن. من نتونستم كمك كنم ولي كلي ناراحت شدم كه چرا مردم وقتي ميرن از طبيعت استفاده ميكنن بعدش آشغالهاشون رو ميريزن و ميرن، آخه يه كم هم به فكر آينده ي ما ني ني ها باشين و امانتدار خوبي باشين تا ما هم كه بزرگ شديم بتونيم از اين مناظر استفاده كنيم.
اين بود خاطره ي من به همراه كار فرهنگي